داستان زندگی -نویسنده و مدرس- امیر احمدی

یییییلاصه ای از داستان زندگی من

سلام

من، امیر احمدی هستم. 

می خوام با بازگو کردن خلاصه ای از داستان زندگی خودم، از دو نقطه ی تغییر زندگیم بگم که می تونه برای شما نیز الهام بخش باشه.

این دو نقطه برای من، مسیرِ قبل از آموزش دیدن و بعد از اون هست که دو بار و به دو شکل مختلف در زندگیم، باعث تغییر داستان زندگی من شد. شاید بشه گفت: “قبل از عمل و بعد از عمل”، با این تفاوت که این “عمل”، عملِ زیبایی نیست، بلکه عملِ واقعی، به معنی “تمرین کردنه”. می خوام مسیر گذشته تا حالِ خودم رو با تمرکز بر نقاط تغییر، نشونتون بدم و بعد، مسیرِ تغییر رو بگم. امیدوارم براتون الهام بخش باشه.

.

.

پلان قبل از آموزش

من در بهشهر مازندران به دنیا اومدم و تا کلاس سوم ابتدایی در اونجا زندگی کردم. تک پسر و فرزندِ دوم یه خانواده ی ۵ نفره. من توی نوجوانی، یه بچه ی گوشه گیر بودم. پدر عزیزم مثل خیلی از پدرای امروزی، برای محافظت ازم، منو تو محدودیت میذاشت و اجازه ی ورود به چالشِ جدید رو بهم نمی داد. یادمه جمله ی تکراری پدرم “تو نمی تونی” بود، بخاطر همین، خودباوریِ کمی داشتم.

یکی از شوک های زندگی من، مربوط به تابستانِ ۹ سالگیم میشه. موقعی که به تهران مهاجرت کردیم. من از جنگل و کوه، به میان سنگ و اسفالت اومدم و روحیه ی لطیف من در اون سن، بسیار تحت فشار قرار گرفت. از طرف دیگه و از بدِ روزگار، معلم کلاس چهارمم، یکی از بی عاطفه ترین و نادان ترین معلمها بود. جایی که برای اولین بار، فلک شدنِ یکی از همکلاسیهام رو به چشم دیدم.

.

همه چیز دست به دست هم داد تا من، بیشتر به سمتِ احساسِ ناتوانی و قربانی بودن، گرایش پیدا کنم. من تبدیل شدم به یه آدمِ کم رو و کم حرف که با “احساسِ بد” زندگی می کرد. با اینکه مجبور بودم نمرات خوبی بگیرم و همیشه جزء شاگردان اولِ کلاس بودم، مدرسه رو دوست نداشتم و محیطِ کلاس و مدرسه برام زجرآور بود.

در عین حال، ارتباط خوبی با کتاب داشتم و تقریباً از حدود ۱۴ سالگی، کتاب هایی که دور و برم بود و بیشتر جنبه ی مذهبی داشت رو مطالعه می کردم. متأسفانه مهارت های زندگی در این کتاب ها نبود و من همچنان از این نظر، عقب تر از هم سن و سالانم بودم. نمی دونستم که می تونم “مهارت” بدست بیارم و تغییر کنم، کسی هم منو ترغیب نکرده بود. اما مقدماتِ ذهنی آماده شد تا دو سالِ بعد، فصل اولِ تغییر و خودباوری در من رقم بخوره.

 .

تصویر کلاس پنجم من که در انتهای کلاس با لباس قرمز نشسته ام (معلم عزیزم آقای تعالی)

 .

اولین تغییر داستان زندگی

داستانِ من، مثل داستانِ قصه ها نبود که تا پایان عمر، با خوبی و خوشی (بخوانید کم رویی و کم حرفی) سپری بشه. خیر! من توی دبیرستان به خودآگاهی رسیدم و تصمیم گرفتم خودمو تغییر بدم. آشناییِ من با بهترین دوستم، کمکم کرد تا به انسان دیگه ای تبدیل بشم. بله، “کتاب و آموزش” بهترین دوستی بود که به من کمک کرد تا یاد بگیرم و تغییر کنم.

یادمه یه روز، از میان برگه دانِ کتابخانه “شهر سالم” دولت آباد تهران، به دنبال نام یه کتاب بودم که بصورت اتفاقی با عنوان کتاب “به سوی کامیابی” نوشته ی “آنتونی رابینز” روبرو شدم. می تونستم مثل خیلی دیگه از افراد، کنارش بزنم و برم سراغ کتاب مورد نظرم (که قطعاً یه کتاب درسی بود)، اما نمی دونم چه چیزی باعث شد مشخصاتش رو یادداشت کنم و از مسئول کتابخونه اون رو بخوام. از اون روز، زندگی من وارد مسیر تازه ای شد.

من با اون کتاب فهمیدم که به گونه ای دیگه هم می شه زندگی کرد (البته هر کتاب موفقیت دیگه هم می تونست این اثر رو در من بذاره). من که علاقمند به موفقیت بودم، تکنیک ها و تمرینات اون کتاب رو تا حد زیادی به اجرا گذاشتم و متوجه تغییرات روحیه و زندگیم شدم.

اون کتاب و سایر مطالعات و تمرینات ذهنی، به من کمک کرد تا نتیجه ی مطلوبم رو از اولین کنکورم (در سال ۱۳۷۷) بگیرم و در دانشگاه سراسری قبول بشم (چون پدرم گفته بود که هزینه ی دانشگاه آزاد رو نمی تونم پرداخت کنم و چقدر حرف خوبی زد)، بعد از لیسانس، در سال ۱۳۸۲، در آزمون کارشناسی ارشد شرکت کردم و رتبه ی ۳۷۰ آوردم. به این ترتیب تونستم رشته ی مورد علاقه م که کارشناسی ارشد الکترونیک بود رو در دانشگاهی که زمانی خوابش رو دیده بودم، یعنی دانشگاه علم و صنعت ایران، بخونم. حدود ۲ سال بعد از اون، یعنی سال ۸۴، من فارغ التحصیل کارشناسی ارشد الکترونیک از دانشگاه علم و صنعت بودم. 

دقیقاً از زمانی که دانشجوی ارشد بودم، آموزش دادن رو شروع کردم. می خواستم دستم توی جیب خودم باشه. اون موقع، ریاضی و فیزیک درس می دادم (تقریباً سؤالی نبود که بلد نباشم). با تبلیغات محیطی، تدریس خصوصی میگرفتم و از این طریق، درآمد مختصری داشتم.

.

مسیر زندگی آموزشی

بهمن ۸۴ بود که اتفاق جالبی افتاد و مسیر زندگی آموزشی من رو بوجود آورد. یادمه در بحبوحه ی دفاع از پایان نامه ی ارشدم بودم که یک روز، زنگ موبایلم به صدا در اومد. آقایی که پشت خط بودند، خودشون رو مدیر گروه دانشکده ی برق معرفی کردند و از من دعوت کردند که بعنوان استاد دانشگاه، با گروه ایشون همکاری کنم. تدریس در دانشگاه برام خیلی جذاب بود، پس بدون درنگ پذیرفتم و یکی دو هفته بعد، سرِ کلاس دانشگاه بودم. بیش از ۵ سال در دانشگاه تدریس کردم و این برای من تجربه ی فوق العاده ای بود.

علاوه بر تدریس در دانشگاه، اسفندِ همان سال، در یک شرکتِ معتبر، استخدام و مشغول به کار شدم. انجام دو کارِ همزمان در شرکت (بعنوان مهندس) و دانشگاه (بعنوان مدرس) و مقایسه ی اونها با هم، به من این خودآگاهی رو داد که “عاشق تدریس” هستم. بعد از اون بود که فهمیدم، رسالت من در آموزش دادنه و فقط اینکار هست که می تونه من رو راضی و اثرگذار کنه.

.

نگرانی از بازارِ کار

خیلی از دوستان من در دبیرستان و دانشگاه، از وضعیت نابسامان بازارِ کار نگران بودند. چون در حوالی سال ۷۷، تازه داشت بحث های بیکاری فارغ التحصیلان مطرح می شد و به چشم می اومد (قبل از اون، کافی بود مدرک دانشگاهی داشته باشی تا استخدامت کنن). از همون دبیرستان به دوستانم می گفتم که من نگران نیستم و مطمئنم سرِکار خواهم رفت (تحت تأثیر کتاب های موفقیت).

جالب بود، ذهنیت و باورهای من نه تنها درست از آب در اومد، بلکه قبل از فارغ التحصیل شدن و دنبالِ کار رفتن، عمل کرد. طبیعتاً زمانی که از من برای تدریس دعوت شد، من فقط دنبال تکمیل پایان نامم بودم و به کار فکر نمی کردم. داستان استخدام در شرکت هم بیشتر شبیه شوخی بود، شاید براتون جالب باشه.

راستش یک روز بعد از ناهار، همراه دوستم در محوطه ی یک مرکز تحقیقاتی قدم می زدیم (موضوع پایان نامه رو از اونها گرفته بودم) که دوستم به یکی از ساختمانها اشاره کرد و گفت: “فلان شرکت داره مصاحبه میکنه برای استخدام، دوست داشتی یه سر بزن، ضرر نداره!” من هم یه سر زدم و مصاحبه کننده هر چه پرسید، گفتم نمیدونم (چون موضوعش متفاوت از الکترونیک بود). چند روز بعدش اطلاع دادن که در مصاحبه پذیرفته شدی!! ظاهراً بقیه دنبال کار رفته بودن و دو تا کار، همزمان دنبالِ من اومده بود (شنبه تا چهارشنبه به اون شرکت می رفتم و پنجشنبه به دانشگاه). 

.

داستان ازدواج

من تحت تأثیر کتاب های موفقیت و قانون جذب، ذهنم رو برنامه ریزی کرده بودم تا دختر رؤیاهام رو پیدا کنم. تمام ویژگی هاش رو نوشته بودم و مدام در حال باورسازی با جملات تأکیدی مثبت بودم. البته اقدامات لازم رو هم انجام می دادم و منتظر نزول از آسمان نبودم. بالاخره بعد از “نه” های زیادی که به گزینه های قبل داده بودم، قانون جذب، کارِ خود رو کرد و یک واسطه، بدون اینکه من از او خواسته باشم، همسرم رو به من معرفی کرد. او، همان کسی بود که من قبلاً ویژگی هاش رو نوشته بودم.

جوون های زیادی دوست دارند ازدواج کنند، اما از جامعه و آدمها می ترسند. اونها زوج های زیادی رو سراغ دارن که زندگی شون دوام نداشته و با وضعیت بدی از هم جدا شده ن. اونها منتظرن تا کسی با اسب سپید بیاد، یا الهه ی مهربانی و زیبایی به اونها رخ نشون بده. منتظرن تا کسی خونه و ماشین شون رو تأمین کنه و بعد ازدواج کنن. منتظرن تا کسی براشون کاری کنه و این منتظر بودن، یعنی قرار داشتن در دایره ی انفعال، یعنی احساس ناتوانی و قربانی بودن. نتیجه ی این انفعال، تغییر نکردن زندگی ست. مشکل اونها، پایین بودن عزت نفس شونه.

.

خرید خانه در برج باغ

بعد از ازدواج در سال ۸۶، به پیشنهاد پدر خانمم و البته رضایت همسرم، مراسم عروسی نگرفتیم و پولش رو برای خرید خونه، هزینه کردیم. به این ترتیب بود که با پول عروسی و چند تا وام خودرو و مسکن، یه خونه ی ۸۰ متری در طبقه ی سوم یکی از محلات پایین شهر خریدیم و برای پرداخت اقساطش مجبور بودیم هر ماه، دو دو تا چار تا کنیم. البته رستوران رفتن و مسافرت های کم هزینه مون، سرِ جاش بود. حتی با اتوبوس هم مسافرت می رفتیم (کاری که الان به ذهن مون هم نمیاد). ولی من از هیچکس کمک نگرفتم، نگاهم به خودم و خدای خودم بود. من تحت تأثیر آموزه های دینی و کتاب های موفقیت، سطحی از قانون جذب رو درک کرده بودم که به من الهامات درست می رساند.

۵ سال بعد، که قسط ها سبک تر شد، محله ی نامناسب و پله های زیاد، ما رو به فکرِ یه خونه ی جدید و بزرگتر انداخت. اینطور شد که ابتدا در یه پروژه ی پیش فروش، سرمایه گذاری کردم و بعد، خونه م رو فروختم. (قیمت مسکن در سال ۹۱ داشت روند صعودی می گرفت، من هم با احتیاط و شجاعت جلو می رفتم) بعد از خرید خانه ی نوساز، قیمت ها دو برابر شد. ما با پیروی از یه ایده ی ذهنی خوب و اقدام بموقع، داراییمون رو افزایش دادیم.

۵ سال بعد، یعنی سال ۱۳۹۶، مجدداً یه الهام درونی به من میگفت که “الان موقع تعویض خانه ست، باید به سرعت اقدام کنی.” ما اقدام کردیم و مجدداً در یه پروژه ی جدید که برج باغ مسکونی بود، پیش خرید انجام دادیم. اگر چه پاس کردن چک ها به سختی انجام شد، اما نتیجه این بود که بعد از این اقدام، مجدداً قیمت مسکن دو برابر شد و سرمایه ی ما، باز هم جهش دیگه ای رو تجربه کرد! به همین ترتیب بود که به فضل خداوند، با همون آب باریکه و در اوج تورم و گرانی در کشور، من صاحب چندین خانه و زمین شدم و با پیروی از یک سری اصول و مهارت، هیچ ضرر و خسارتی در کار نبود.

.

شانس آوردی …

خیلی از افرادی که ذهنیت فقیر دارند، فکر می کنند که ما شانس آوردیم و به موقع اقدام کردیم، شانس آوردیم که سازنده، کلاهبردار از آب در نیامد، شانس آوردیم که زمین مناسبی رو خریدیم و رشد کرد، شانس آوردیم که اون واسطه، ما رو با هم آشنا کرد … اما این فقط بهانه ایست تا ناکامی های خودشون رو توجیه کنند. من آنچه آموزش میدم رو زندگی کرده م. نتایج آموزش های من، در زندگیِ خودِ من هویداست. این اقدامات، نتیجه ی آگاهی و مهارتی ست که به فضل خداوند فرا گرفته ام و در زندگیم پیاده کرده م.

من از قانون جذب، به شکل عملی و درست استفاده کردم و اسیر توهم نبودم (که بسیار زیاد رواج داره) و نشانه ی اون هم نتایج زندگیم بود. همسر رؤیاهام، تدریس در دانشگاه، اشتغال در شرکت، خرید خانه و راه اندازی مؤسسه ی آموزشی، بدون زحمت و زجر برام فراهم شد. من فقط روی ذهنیت و باورهام کار کردم و به الهاماتم عمل نمودم. این ذهنیت، افراد کلاهبردار رو از سرِ راه من کنار میزد و با فرصت های مناسب آشنا می کرد. اینها کارِ قوانین خداوند در جهان (مثل قانون جذب) است.

بعدها، تصمیم گرفتم این آگاهی رو با دیگران هم به اشتراک بگذارم. به همین خاطر، دو کارگاه حضوری برگزار کردم که در مراحل بعد، مطالب اون تکمیل شد و بصورت یک دوره ی آموزشی فوق العاده به نام مهندسی جذب در اومد. خوشبختانه افراد زیادی از اون محصول استفاده کردند و نتایج عالی گرفتند. اگه دوست داشتید از >> اینجا ببینید.

.

نوشتن اولین کتاب

سال ۱۳۸۹ ایده ی نوشتن یه کتاب مذهبی به ذهنم اومد. من، هم در مساجد و هیئت ها بزرگ شده بودم و هم در محیط دانشگاهها با انواع تفکرات آشنا بودم. میدونستم چرا مردم از دین و دینداری گریزان شده ن. می فهمیدم که چرا اکثر دیندارها گرفتار انواع مشکلات مالی و ارتباطی هستن و با ربط دادنش به امتحان الهی و قسمتِ خداوند، دارن تحملش می کنن. من قفلِ مشکلاتِ اعتقادی رو میدیدم و حس میکردم کلیدش دست منه. از طرفی، یک نگاه منطقی و بدور از تعصبات نسبت به اسلام داشتم که در مسیر زندگی بهم کمک می کرد. تعصباتِ من زمانی کنار رفت که تصمیم گرفتم در مورد اعتقادات، تقلید رو کنار بذارم و همه چیز رو نَفی کنم و خودم، قدم به قدم بهش برسم.

چقدر عالی بود که دوباره به خدا، آخرت و ائمه ایمان پیدا کردم، اما اینبار نه با تقلید از دیگران، بلکه با آگاهی و یقین خودم. من تکنیک های روانشناسی امریکایی ها رو در کتاب “مصباح الشریعه” که کلام امام جعفر صادق هست، دیدم و شگفت زده شدم. من با ریاضی، خداوند رو اثبات کردم، با علمِ روز، به حقانیت قرآن رسیدم و با تکنولوژی، زندگی پس از مرگ رو ثابت کردم. دلیل نماز، دعا و حجاب رو درک کردم و به یک بینش عاقلانه و منطقی رسیدم.

وقتی بیماری رو می بینی که داروی درمانش دست توست، نمی تونی بی تفاوت بنشینی و نگاه کنی. من تصمیم گرفتم با نوشتن کتاب، به مردم کشورم کمک کنم. با اینکه نه نوشتن بلد بودم و نه روش چاپ کتاب رو، تصمیم گرفتم فقط شروع کنم و کم کم جلو برم. دوستانم گفتند “داری کار خطرناکی انجام میدی، تو مهندسی نه عالِم دینی”. اما من با همون اصولی که تا اونجا پیش رفته بودم، وارد این کار شدم.

حدود ۷ سال گذشت و من فقط نیمی از مطالب کتاب رو نوشته بودم. من شبیه فردی بودم که با اره ی کُند، در حالِ بریدن درخته، عرق می ریزه و با کُندی پیش می ره. فهمیدم نیاز به تیز کردن ارّه دارم. بهمین خاطر، برای نوشتنِ کتاب، آموزش دیدم. فهمیدم که گرفتار کامل گرایی هستم و این ذهنیت، اجازه نمیده جلو برم. روی خودم سرمایه گذاری کردم و برای از بین بردن کامل گرایی، آموزش دیدم.

.

من آموزش دیدم و اقدام کردم، آموزش دیدم و جلو رفتم و آموزش ها، من رو رشد داد. نهایتاً ظرف ۳ هفته، تونستم با تکمیل نیمِ دیگه ی کتاب، کار ۷ سال را انجام بدم و کتاب “مدار سعادت” رو در سال ۱۳۹۶ به اتمام برسونم. کار سختی بود، اما نتیجه ای عالی داشت. زمانی که کتاب چاپ شد، احساس کردم اگه همین الان از دنیا برم، راضی ام، چون کارِ خودم رو در این دنیا انجام داده ام. این کتاب، با زبانی ساده و روان و متناسب با روحیه ی جوانان نوشته شده و افراد زیادی اون رو تحسین کرده اند. از جمله، دو اندیشمند حوزوی و بسیاری از خوانندگان کتاب.

در سال ۱۴۰۲ تصمیم گرفتم نسخه ی صوتی کتاب رو هم منتشر کنم. پس با همون فن بیانی که آموزش می دادم، شروع به ضبط کردم. هفته ها زمان و انرژی گذاشتم تا ضبط و تدوین فایل ها به انجام رسید و خدا رو شاکرم که اینقدر عالی از کار درآمد. توضیحات بیشتری از این کتاب رو از >> اینجا مطالعه نمایید یا روی تصویر زیر بزنید.

 

.

دومین تغییر داستان زندگی

اولین تغییر بزرگ در مسیر زندگی من، در دوران دبیرستان رقم خورد و شیبی از موفقیت رو تا سالها بعد بوجود آورد. این تغییرِ ارزشمند، ذهنیت و اهداف من رو بزرگ تر کرد، بطوری که بعد از فارغ التحصیلی در سال ۱۳۸۴، تمام هدف من این بود که ابتدا، با کار کردن در شرکت ها، تجربه بدست بیارم و بعد، برای خودم کار کنم. اما زندگی کارمندی و هزینه های زندگی متأهلی، من رو “کارمند صفت” کرد و اهدافم رو به فراموشی سپرد. من از شرایطِ زیرِ صفر، خودم رو به موقعیتِ قابل قبولی رسونده بودم که از لحاظِ اجتماعی و مالی، کمی از متوسطِ جامعه بالاتر بود. اما این، من رو راضی نمی کرد.

سال ۱۳۹۰ تعداد “دکترهای بیکار” زیاد شده بود و دانشگاه ها ترجیح دادن برای تدریس، از اونها استفاده کنن. به این ترتیب، تدریس دانشگاه رو کنار گذاشتم و یاد اهدافم افتادم. من میخواستم کسب و کارِ خودم رو داشته باشم. هیچ ایده ای در ذهنم نبود که “چه کاری می تونم انجام بدم” اما میدونستم باید وارد کاری بشم که متعلق به خودمه و بایستی اون رو پیدا کنم.

در سال ۱۳۹۴ و در سن ۳۵ سالگی به این نتیجه رسیدم که برای رشدِ سریعتر و رسیدن به خواسته هام، باید از تجربه ی افرادِ موفق کمک بگیرم. این کار، روندِ موفقیت منو، سالها جلو می انداخت. فهمیدم که با شرکت کردن در دوره های آموزشیِ اساتید، در زمان کوتاه تر و با هزینه ی کمتر، نتیجه ی سالها زحمت و تلاش اونها رو بدست می آرم. من تصمیم گرفتم روی آگاهی و مهارتهام سرمایه گذاری کنم (بهترین تصمیمی که در زندگیم گرفتم) و بهمین خاطر، در طی سه سال، تقریباً به اندازه ی پولِ یک پرایدِ صفر، برای آموزشِ خودم هزینه کردم و تبدیل شدم به انسانی که اتفاقات زندگی رو می فهمه و می تونه کنترل زندگیش رو در دست بگیره و راهنمای دیگران باشه.

این آموزش ها، تأثیرات عمیقی در من گذاشت، بطوری که شخصیت من رو عوض کرد و یه ورژن جدید ازم ساخت. خیلی ها از جمله همسرم به من می گفتند که خیلی تغییر کرده ای و دیگه اون آدم سابق نیستی (منظورشون تغییرات مثبت بود!) با اینکه قبل از اون، همه من رو به عنوان یه آدم موفق می شناختن، کارهای بزرگی کرده بودم و حس می کردم اعتماد به نفس بالایی دارم، اما جالبه که بعد از شرکت در یک دوره ی تخصصی اعتماد به نفس، تازه فهمیدم که “اعتماد به نفسِ واقعی” یعنی چی!

این بود که تصمیم گرفتم همون تکنیکها رو به دیگران نیز آموزش بدم و دوره ی جامع “تقویت اعتماد به نفس” رو طراحی کردم که خیلی از افراد رو با ورژن دیگه ای از خودشون، آشنا کرد! (اگه علاقمندید، روی تصویر زیر بزنید)

 

.

راه اندازی نمایندگی چرتکه

بعد از شرکت در اولین دوره ی آموزشی گرانقیمت (به مبلغ ۵ میلیون تومان در سال ۱۳۹۴)، همسرم ایده ای به من داد و ازم خواست برای دریافت نمایندگی آموزش چرتکه در فردیس، اقدام کنم تا خودش هم آموزش بچه ها رو به عهده بگیره. به نظرم ایده ی خوبی اومد. بلافاصله اقدام کردم و با جلب اعتماد کرج، نمایندگی فردیس رو گرفتم و در اولین فرصت، همسرم رو برای دوره های آموزش مربیگری چرتکه به تهران فرستادم.

ما با قدرت شروع کردیم، اما حتی پولِ اجاره ی یک دفتر را هم نداشتیم تا در فضایی آبرومند، با مدیران مدارس و داوطلبان مربیگری مذاکره کنیم. من برای مذاکره، از فضای عمومی یا کتابخانه ها استفاده می کردم و برای برگزاری کلاس، با نوشتن قرارداد با مدیران، فضای کلاس اونها رو اجاره می کردم. به این ترتیب، با سرمایه ی صفر و فقط با ایده پردازی و خلاقیت، نمایندگی رو راه انداختم و کلاسها رو برقرار کردم.

ما تونستیم این کار رو به درآمد خوبی برسونیم و البته من اکثر درآمدش رو با خرید وسایل لازم و شرکت در دوره های آموزشی، در خودش سرمایه گذاری می کردم. بعد از ۳ سال، دفتر مؤسسه ی ما، یک ویلای مناسب در شاخه ی اصلی فردیس بود که تا سه کلاس همزمان هم در اون برگزار می شد. پرسنل دفتری داشتم و مربیان مؤسسه به ۴ نفر رسیدند. ما بیش از ۲۰۰۰ کودک و نوجوان رو آموزش دادیم و هر سال، جشنواره و مسابقه برگزار می کردیم، تا اینکه کرونا از راه رسید.

 

.

در همون روزهای ابتدایی کرونا در اسفند ۱۳۹۹، تماسی از سمت فرمانداری داشتم و بخاطر برگزاری کلاس های حضوری، تهدید شدم. این چالش ما رو متوقف نکرد. بدون فوت وقت و با همت همسرم، تمام آموزش ها رو بصورت ویدئویی ضبط کردیم (حدود ۷۰ ویدئو و درس) و در کانال های تلگرامی قرار دادیم. قبل از اینکه نمایندگی کرج، خودش رو پیدا کنه و با شرایط جدید وفق بده، نمایندگی رو به کرج واگذار کردم، قرارداد اجاره ی دفتر رو کنسل و کلاس های غیرحضوری رو با برنامه ریزی همسرم استارت زدیم. ناگهان بومممممم!!! نتیجه ای فوق العاده بدست اومد. کرونایی که برای سایر مراکز، ضرر و زیان بود، برای ما منشأ خیر و فراوانی شد. با روش جدید، ما موفق شدیم آموزش ها رو به دورافتاده ترین روستاهای سراسر ایران و حتی کشورهای اروپایی و امریکایی ارائه کنیم.

بعد از چند ماه، تصمیم گرفتم صفر تا صدِ آموزش چرتکه رو به همسرم واگذار کنم و با تمرکز، روی تدریس خودم در زمینه ی موفقیت وقت بگذارم. همسرم بهتر از من، این آموزش رو توسعه داد و حتی کتاب های چرتکه رو هم یکی یکی طراحی کرد و به چاپ رسوند. توضیحات این آموزش رو از >> اینجا ببینید.

.

.

.

راه اندازی موسسه ی آموزشی

بعد از راه اندازی نمایندگی چرتکه، من مسیر کسب و کارِ حرفه ای خودم رو که آموزش بود، پیدا کردم. در سال ۱۳۹۵ تصمیم گرفتم وبسایت آموزشیم رو راه اندازی کنم. اما هنوز نیاز به آموزش های حرفه ای داشتم. من بلد نبودم بصورت حرفه ای سخنرانی کنم و کتاب بنویسم. این احساس نیاز به یادگیری باعث شد، در سال ۱۳۹۶ برای یادگیری حرفه ای مهارتِ تدریس، وارد دوره های تخصصی بشم. هزینه ی بالایی داشت، اما هزینه ی دوره ها رو قرض گرفتم و روی خودم سرمایه گذاری کردم.

به جرأت می تونم بگم که برای راه اندازی کسب و کارِ شخصی م، از سرمایه اولیه استفاده نکردم و تمام هزینه های من که به مرور، به اندازه ی پولِ یک پراید صفر بود، برای آموزش خودم صرف شد و از درآمد همان کسب و کار، تأمین گردید. این همان روش کمالگرایی ست که به هیچ عنوان ورشکستگی در اون راه نداره. (بعداً این روش رو بصورت یه آموزش حرفه ای ۵ ساعته، طراحی و تدوین کردم که می تونید از >> اینجا ببنید و بخش های مهمی از اون رو هم بعنوان آپدیت، به دوره ی معماری عزت نفس اضافه کردم).

سال ۱۳۹۷ بود که به یکی از رؤیاهام رسیدم و مؤسسه ی “تابش فناوری انسان هوشمند” رو با مجوز وزارت فرهنگ و ارشاد، بنیان گذاری کردم. فضای مورد نیاز، در دفتر چرتکه مهیا بود و من مخاطبانی داشتم که علاقمندِ کمک به اونها بودم. مؤسسه ی ما ده ها سمینار و کارگاه آموزشی رایگان برگزار کرد و به صدها نفر یاری داد تا بهتر زندگی کنند و این، همان رسالت من بود. 

 

.

برخلاف اکثر مدرسان که تظاهر می کنند روی درآمد محصولات آموزشی خود حساب نمی کنند، من به دو دلیلِ مهم معتقدم که فروش محصولات آموزشیم، یکی از حلال ترین درآمدهاست و ترجیح میدم تمام درآمدم از راه آموزش دادن باشه:

 

  • اول به این دلیل که آموزش های من، اول توسط خودم به اجرا گذاشته شده و در زندگیم نتیجه داده و صد درصد، زندگیِ دیگران رو هم تغییر خواهد داد و دنیا و آخرت شون رو آباد میکنه. چی بهتر از این؟ من اطمینان دارم هزینه ای که به من پرداخت می شه، در مقابل تأثیراتِ آموزش ها، بسیار ناچیزه و شرکت کننده ها، با چند ساعت آموزشِ اصولی و تمرینِ تخصصی، به آگاهی و مهارتی می رسند که سایرین بایستی سالها از عمرشون رو بگذارن، سعی و خطا کنن تا شاید به این حد از پختگی و مهارت دست پیدا کنند.

 

  • دلیل دوم اینکه اگه مخاطبِ من از محصول آموزشی و هزینه ای که پرداخت کرده ناراضی بود، کل هزینه شون رو برمیگردونم و پولِ بدون رضایت، وارد حساب من نمیشه. این رو مقایسه کنید با درآمدِ: ۱٫ کارمند یا کارگری که تمام وقت کار نمی کنه، ۲٫ فروشندگانی که جنس فروخته شده رو پس نمی گیرند و بسیاری از اجناس شون، بنجل از آب درمیاد، ۳٫ مشاغل خدماتی که خارج از تعرفه ی اتحادیه، پول می گیرند و یا ۴٫ پزشکانی که سلامتی بیمار رو تضمین نمی کنند. کمتر کسی هست که قبل از اقدام، رضایتِ مخاطبش رو تضمین کنه و بدون چون و چرا، پول مشتری رو پس بده. پس چه پولی می تونه پاک تر و حلال تر از درآمدِ آموزشی باشه؟

 

.

.

نوشتن ۷ کتاب

نوشتن کتاب، یکی از تجربه های ارزشمند من بود که بخاطر خلق یک اثرِ ماندگار، احساس متفاوتی رو در انسان بوجود میاره. همونطور که گفتم، نوشتن اولین کتابم، ۷ سال طول کشید. اما مسلماً به این معنی نیست که نوشتن کتاب، این مقدار زمان نیاز داره، بلکه به این معنیه که اقدام کردن بدون یادگیری و آموزش، زمانبر و طاقت فرساست. من وقتی آموزش دیدم، ظرف ۳ هفته، کاری رو انجام دادم که قبلاً ۷ سال زمان برده بود. حالا حتماً حدس می زنید که چطور ۶ کتاب دیگه نوشتم!

سال ۱۳۹۶ که کتاب “مدار سعادت” به چاپ رسید، دو کتاب دیگه هم منتشر کردم. کتاب “تو می تونی” که کتابی داستانی برای آموزشِ اعتماد به نفس به بچه ها بود و کتاب الکترونیکی “ترسهایت را بترسان“. 

.

.

نوشتن کتاب “تو می تونی” خودش داستان جالبی داره. اینکه وقتی دختر من به سن ۵-۶ سالگی رسید (حدود سال ۹۴)، از من میخواست تا شبها براش داستان تعریف کنم. من هم بخاطر اون، انواع داستان ها رو از خودم می ساختم و در آخر می دیدم که “عجب داستان جذابی شد!”. یک بار تصمیم گرفتم همزمان با تعریف داستان، صدای خودمو ضبط کنم (چون ایده های فی البداهه م رو در آخر، از یاد می بردم!) نتیجه ی این کار، دو کتاب برای کودکان شد که آموزه های موفقیت رو در قالب داستان به ناخودآگاهِ بچه ها انتقال می داد. کتاب دوم بچه ها “رؤیاهات رو تجسم کن!” بود که سال ۱۳۹۷ به چاپ رسید.

.

کتاب پنجم من، کتاب الکترونیکی “فن بیان و تکنیکهای سخنرانی” هست که اون رو در سال ۱۳۹۸ منتشر کردم. راستش قبل از سال ۹۶ فن بیانم بسیار ضعیف بود. من یه آدم کم حرف بودم و برای حرف زدنِ عادی هم مسئله داشتم. من نه تنها نمی تونستم سخنرانی کنم، بلکه صِدام هم جوهره نداشت و به سختی شنیده می شد. از اونجایی که فن بیان، یک مهارت اکتسابی ست و من هم بعد از آموزش های تخصصی، به طرز فکرِ رشد رسیده بودم، باور داشتم که می تونم با تمرین، خودمو بهتر کنم.

به همین خاطر، در دوره های آموزشی تخصصی شرکت کردم، زمان گذاشتم و تمرین کردم (گاهی اون تلاشها رو به یاد میارم و میخوام برای تمرینات و تکرارهام، اشک بریزم). نهایتاً تمریناتی که به من کمک کرد تا از زیرِ صفر، تبدیل بشم به یک سخنران نسبتاً حرفه ای، در این کتاب به رشته ی تحریر درآوردم و مطمئنم می تونه برای همه اثرگذار باشه. (روی تصویر بزنید)

.

سال ۱۳۹۷ تقریباً ۳ سال از راه اندازی نمایندگی چرتکه می گذشت و من با اولیای زیادی در تماس بودم. گاهی اوقات، اونها مشکلات رفتاری فرزندشون رو با من در میون میذاشتن و با من مشورت می کردند. من در اثر ارتباط با بچه ها و احساس علاقمندی به کار با اونها، تصمیم گرفتم یه دوره ی کارگاهی تحت عنوان “اعتماد به نفس فرزندان” برگزار کنم. استقبال خوبی صورت گرفت و من اولین دوره ی آموزشی خودم رو با رضایت اکثریت شرکت کنندگان برگزار کردم. دو دوره ی حضوری دیگه هم بعد از اون برگزار شد و آموزش “فن بیان” رو هم به اون اضافه کردم.

وقتی تأثیراتِ فراتر از انتظارِ این دوره ی آموزشی رو دیدم، تصمیم گرفتم برای استفاده ی بدون مرز تمام کودکان و نوجوانان کشور، اون رو بصورت غیرحضوری، دوباره طراحی و تدوین کنم. زحمت زیادی داشت، اما به نتیجه ش می ارزید. صدها کودک و نوجوان وارد این آموزش شدند و علی رغم تصور اولیا، نتایج دوره ی غیرحضوری از دوره ی حضوری، بهتر و ماندگارتر بود. چون بچه ها هر روز با من در تماس بودند، تمرین می فرستادند و رفع اشکال می شدند. (اگه روی تصویر زیر بزنید، می تونید نتایج شرکت کنندگان قبل رو ببینید)

.

.

سال ۱۴۰۱ بود که تصمیم گرفتم کتابی در این زمینه بنویسم تا کودکان بیشتری به این تکنیک ها دسترسی پیدا کنند. به همین خاطر، کتاب “فن بیان و اعتماد به نفس فرزندان” رو برای اولیا نوشتم و به اونها یاد دادم که چطور این دو مهارت رو در فرزندِ ۵ تا ۱۴ ساله شون بهتر کنند. برای ۱۵ سال به بالا هم که آموزش تخصصی بزرگسالان رو داشتم. 

.

.

بعد از انتشارِ این کتاب، شهرداری کرج از من دعوت کرد تا در سالن نژادفلاح، سمیناری رو در زمینه ی فن بیان، برای تعدادی از نخبگان شهرستان کرج برگزار کنم. اونها قرار بود آموزش های تخصصی ببینند و مستعد مدیریت آینده ی شهرستان شوند.

مطالبی که برای اونها طراحی کردم، من رو به این فکر انداخت که خیلی از افرادِ جامعه، نیازهای تخصصی به فن بیان ندارند، بلکه قصد دارند فقط با فن بیانِ بهتر، در محافل و موقعیت های مختلف، خودشون رو ارائه کنند و بدرخشند. این شد که ایده ی نوشتن کتابی با این هدف به ذهنم خطور کرد. از اونجایی که مهارت های اعتماد به نفس رو در خودم به بلوغ رسونده بودم، هیچ تأخیری بین ایده و اقدام وجود نداشت و بلافاصله، نوشتن کتاب رو آغاز کردم و بخاطر دوری از کامل گرایی، مدتی بعد به انجام رسوندم. کتاب “درخشش با فن بیان” هفتمین کتاب من و یکی از پرفروش ترین ها شد. نسخه ی الکترونیکی این کتاب رو از >> اینجا به شما هدیه می کنم. (بخشی از نسخه ی صوتی رو با کلیک روی تصویر زیر بشنوید)

.

 

 

رزومه ی تصویری من

سپاسگزار می شوم برای آشناییِ بیشتر با من، روی تصویر زیر بزنید.

 

.

.

تجربه و شناختم از آدمها

از تجربه ی ۶ ساله ام در آموزشِ موفقیت، دریافته ام که باور و ذهنیت آدمها، به ۴ گونه است:

  1. خودم میدونم و بلدم:

اونها مدام، در حالِ تکرارِ اشتباهات گذشته ن. از کسی حرف شنوی ندارند، دنبال یادگیری نمی رن چون فکر می کنند هر چی لازمه، خودشون می دونن. بصورت ناخودآگاه، دلیلِ ناکامی های خودشون رو شرایطِ بیرونی و دیگران بیان می کنند.

 

  1. من قربانی تقدیرم:

اونها باور دارن که قسمت و تقدیرِ اونها، از قبل مشخص شده و زندگی شون رو خودشون رقم نمی زنن. بلاهایی که بخاطر عدم آگاهی به سرشون میاد رو “امتحان الهی” می دونن و در دنیا و آخرت، سختی می کشند.

 

  1. درگیر مشکلاتم و نیاز به کمک دارم:

این افراد، کجدار و مریز، زندگی و مشکلاتش رو جلو می برن و حل و فصل می کنند. قبول دارن چیزهایی هست که نمی دونن، ولی در یادگیری، جدی نیستند. اونها دنبالِ شیوه های رایگان و بدون هزینه برای پیشرفت ان.

 

  1. میخوام پیشرفت کنم و هزینه ش رو میدم:

هر روز در حالِ مطالعه و یادگیری ان. برای بالا بردنِ آگاهی و مهارت هاشون، از زمان، انرژی و پولشون هزینه می کنند. باورِ اونها اینه که لایقِ بهترین زندگی ان و با تلاش شون، این رو نشون می دن نه با ادعا. بقیه، اونها رو خوش شانس می دونن.

 

نکته ای که دوست دارم اضافه کنم و این مقاله رو به پایان ببرم، موضوعِ طرز فکرِ این ۴ گروه هست. گروه ۱ و ۲، “طرز فکرِ ثابت” دارند و گروه  ۳ و ۴، “طرزِ فکرِ رشد”. پیشنهاد می کنم درباره ی موضوعِ اساسیِ “طرز فکر یا Mindset” ، فایل صوتی زیر رو بشنوید که قسمتی از کارگاهِ فن بیان منه:

.

فایل صوتی “طرز فکر” (کلیک کنید)

 

خبر خوب اینکه طرز فکرِ شما که تا اینجای مقاله پیش اومدید، “رشد” هست، اما تجربه ی من می گه که درصد بالایی از شما عزیزان، در گروه ۳ قرار دارید، همانطور که من تا قبل از دومین تغییر بزرگ، در این گروه بودم و مسیر موفقیت من، به کندی پیش می رفت. پیشنهاد می کنم بیشتر بهش فکر کنید، شاید خودآگاهیِ جدید، شما رو در مسیر گروه ۴ قرار بده و چند سالِ بعد، دستاوردهایی بزرگ تر از نتایجِ من داشته باشید. 

دوستدار شما: امیر احمدی

راه ارتباط با من: ۰۹۱۹۱۵۷۹۲۰۵

.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *